آخرین روزی رو که مدرسه رفتم یادم نمیاد:\
یه هفته قبل عید تعطیل کردم و تا به امروز هنوز موفق نشدم برم!
حقیقت اینه که نیمه ی اول سال جزو معدلهای برتر بودم و الان خیلی عقب افتادم و این شروع سال جدید هرچی انرژی بود گرفت.
تو روحش:))
یه چند تا سریال در حال پخش کره ای نگاه می کنم:
kill it که یه سریال اکشن هستو الان کلشو جمع بزنم ۵ساعت از مجموعه رو دیدم و شخصیت اصلی یه تبسم هم نزده. از همینجا بهش خسته نباشید میگم و احتمال زیاد آخر سریال هم چیز تلخی از آب دربیاد چون نقش اصلی پول میگیره آدم میکشه و البته ترجیح من اینه که آخرش با آب انگور از هاوایی سر در بیاره:))
He Is Psychometric یه سریال فانتزی هست. موضوع باحالی داره شخصیت اصلی یه پسره که کل افتخارش تو زندگی اینه که روانسنجی می کنه یعنی نه درس خونده،نه کار می کنه، نونخور برادر ناتنیشه و از دوست پولدارش ماشین قرض می کنه و کل روزو میفته دنبال دختر مردم:)) نکته ی دوست داشتنیش اینه که دست بزن خوبی داره. سریال کمدی و طنز قشنگی هم داره البته و رومنس هم هست.
Welcome to Waikiki 2باید گفت سوپر طنز:)) فوق العاده خنده دار و داغانگر. فصل اول به قدری پرطرفدار شد که فصل دومش رو هم ساختن. برای دیدن فصل دوم نیازی نیست که حتما فصل اولو دیده باشین چون با وجود چندتا کاراکتر ثابت بقیه شخصیت ها همه تغییر کردن و کلا با اینکه شبیه فصل اول هست ولی در ادامش نیست.
یه انیمه هم شروع کردم ببینم:
Samurai Champloo جدا از هر مسئله ای که راجع به موضوع یا طراحی این انیمه دوست داشتنیه من عاشق بخش مبارزه و باحال بودن دو سامورایی نقش اصلی هستم. خیلی وقت بود که دوست داشتم یه انیمه سامورایی دار ببینم. کانبارع خودم:)))
پ.ن: این یه شایعه هست یا واقعیته؟که پارت دوم فصل سوم اتک ان تیتان از ۹ اردیبهشت قراره پخش بشه؟
حقیقت اینه که دنیا جای عجیبیه. آدما سر راه همدیگه قرار می گیرن و ممکنه هزاران احساس مختلف به هم داشته باشن؛ در آن واحد و در گذر زمان.
مثل رودهای باریکی هستن که از کوهی سرازیر می شن و در نهایت به هم می پیوندن و در آخر به دریا می رسن و دریا هم به اقیانوس. فکر می کنم به آزادی رسیدن روح انسان بدون همراه شدن با دیگران و احساس داشتن بهشون غیر ممکن باشه. حقیقت اینه که یه رود اگر باقی آبها نباشن همیشه یه رود باقی می مونه و در خطر خشک شدن. امیدش باید به بارش های غیر منتظره ای باشه که اونها هم در اصل فقط به اون وابسته نیستن.
پیرزن کنار تلفن عمومی که بی هدف هی شماره می گیره و به نتیجه نمی رسه. پسربچه ی کنار خیابون که با کلاه زمستونی قرمز و دمپایی های کثیف دور خودش می چرخه، پشت سرهم پولاشو می شمره و مثل یه مرد بزرگ تو فکر فرو میره؛ احساس من نسبت بهشون چطور می تونه باشه؟
من از اتوبوسم پیاده نشدم تا به پیرزن بگم که برای شماره گرفتن باید از کارت اعتباری استفاده کنه و سعی نکردم بیشتر از خیره شدن به پسر کار دیگه ای انجام بدم. همیشه اینطور باقی می مونه، دنیای محدود من؟ یا زمانی میاد که بهتر بتونم رو ناهمواری های زندگی جاری بشم؟
عجیب!
۱:۲۳
یک ساعت دیگه احتمالا داخل اتوبوس اول هستم یا در راه رسیدن به اتوبوس دوم. شاید هم نشسته تو دومی منتظر حرکت به صحبت کردن مردم گوش بدم. معلم ریاضی حرف می زنه انگار همه چی فراموشم باشه، متوجه چیزی نمیشم.
دستم خستست.
۱:۲۵
اگه این آخرین لحظات زندگیم باشه من الان زندانیم.
۱:۲۹
اگه نمیرم بد میشه، معلم ریاضی حرف می زنه اگر نمیرم باید امتحانشو بدم. یکی دو تا سرفه ی زشت کرد انگار که بچه گربه یه استخوون بزرگ بالا بیاره. یکی آه میکشه انگار مسریه؛ پشت سرش چند نفر دیگه آه می کشن. معلم سهمی های سکته ای میکشه و کنار دستیم k k می کنه.
۱:۳۱
این معادله ریشه نداره، وقتی اینجا می رسین باید دوهزاریتون بیفته معادله ریشه نداره.
۱:۳۵
ریشه نداره.
گلوم خشک شده معلم میشینه پشت میزش و هی حرف می زنه.
۱:۴۰
عقربه ها باهم یه زاویه ی ۱۸۰ درجه ی صافی ساختن.معلم عصبانیه ولی بامزه حرف می زنه و بچه ها بازم می خندن.
۱:۴۲
قرص آهن یکی روی زمین افتاده.
۱:۴۵
ایکس: امروز چندمه؟
ایگرگ: امروز چندمه؟
بیگ کت: امتحان جغرافیا. ششمه.
۱:۴۸
صدای اتوبوس میاد.
۱:۵۱
۱:۵۵
صدای موتور سرویس ها امیدوارم میکنه که آزادی نزدیکه.
۲:۰۰
یه چشممو می بندم و با مداد هیکل معلم رو نقاشی می کنم، نوک مدادو فرو می کنم تو دماغش!
۲:۰۴
بادگلو میاد. قورتش میدم و مزه ی دوغ نخورده میشینه رو زبونم.
۲:۰۸
همه شال و کلاه کردن. می نویسم ۲:۱۰ منم بلند میشم.
روی ماه خداوند را ببوس داستان یونس، بچه ی مذهبی است که می رود فلسفه بخواند تا به قول خودش از حریم دین دفاع فلسفی کند ولی نتیجه چیز دیگری میشود و یونس خدایش را و به عبارتی ایمانش را گم می کند. کل رمان بر محور یونسی است که دچار تردید در مفاهیمی شده که عمری بهشان معتقد بوده و حال دارد در باتلاقش دست و پا می زند.
من، محوِ آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویم: خداوندی هست؟ سیگارفروشِ کنار خیابان از دور فریاد میزند:« آقا چیزی گم کرده ای؟»
مرده شو هر چه تحقیقات را ببرد!خوش به حال محسن پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشقم ام و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سوال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آنکه دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم برج بیست و چند طبقه ای برود و بعد خودش را مثل جوانی عاشق پیشه و احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پهن کند؟
گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.
کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی!
هرکس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.
نیاز به یک کلمه دارم
کلمه ای که مرا از روی زمین بردارد.
من مثلِ ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت تانکی ست که بر زمین فکرهایم می چرخدو
علامت می گذارد
از روی همین علامت ها دکتر
نقشه ی جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثر دست بر علامت ها می گذارد:
ــ چه چاله های عمیقی!
خندیدن در خانه ای که می سوخت ـ شهرام شیدایی
.
پ.ن: فکر کنم امروز تونستم این شعرو اونطور که دلم می پسنده درک کنم.
کسی مجموعه ی پرسی جکسون و خدایان یونانو خونده؟
من اطلاعات پایه و علاقم به اساطیر رو مدیون ریک ریوردن، نویسنده ی این مجموعه، هستم. واقعا قابل تحسین هست که شخصی بتونه در چنین قالب هیجان انگیزی(فانتزی) یه عالمه اطلاعات سخت و اسمای ناشنیده و داستانای متعدد رو تو مخ یه نوجوون فرو کنه:)
و اما آقای ریوردن اینجا متوقف نمیشه و وقایع نگاری کین رو هم منتشر میکنه. و اینبار اساطیر مصر هست که به صورت نوارهای ضبط شده از جانب یه خواهر و برادر، اطلاعات مهمو تو ذهنتون حک می کنه.( هرچند که من پرسی جکسونو بیشتر دوست داشتم)
و بازهم هیجان تجربه ی علم با ریوردن متوقف نمیشه. ۳۹سرنخ هم بود(با همکاری هفت نویسنده ی دیگه). یه مجموعه ی دیگه که اطلاعات جامع و تاریخی متفاوت رو سر میده تو ذهن خواننده.
تا امروز نتونستم هیچ کدوم اینهارو کامل بخونم. چون همه رو pdf خوندم و مثلا اون دوره که پرسی جکسونو می خوندم تازه داشت ترجمه میشد(با سرعت پایین). ۳۹سرنخ فقط تا جلد۶یا۷ ترجمه شد و وقایع نگاری کین هم افتاد زمان ششم ابتدایی(وقتی برای آزمون ورودی خرخونی می کردم) و بله همه ناتموم موندن.
با اینحال پرسی جکسون تاثیر مثبتی ایجاد کرد. اون دوره یه عالمه رمانای فانتزی خوندم که بعضیاشونو حتی اسمشم یادم نمیاد ولی چقدر خوبه؛ کتابی هم این بین خوندم که موثر بود. با تشکر از نویسنده:)
سلام.
ام. مطمئن نیستم باید چطور شروع کرد. ما هیچوقت راه آشنایی اولیه رو خوب بلد نبودیم، مگه نه؟
پس فقط همینقدر بگم که میشناسی منو،میشناسم تورو ولی من می دونم و تو نمی دونی. به نظرت جمله ی احمقانه ای نبود؟ تو آدمایی مثل منو تحقیر می کنی. دردناکه ولی حقیقته. تو درعین حال آدمایی مثل منو دوست داری، مگه میتونه طور دیگه ای هم باشه؟.
گربه ی عزلت نشینم! مسیری که توش قدم برمیداری، یه مرحله از زندگیته. خوب میشد اگه می تونستم برات تغییرش بدم ولی راهی نیست و این یه قانونه.
کار بیشتری نمی تونم برات بکنم جز اینکه بگم؛ از همه چی خبر دارم و برات دلسوزی می کنم، این باید آرومت کنه. یه جایی تو این دنیا کسی هست که خوب می دونه تو هم زخمای خودتو داشتی؛دقیقا اندازه ی تنت.
دارم تاوان درداتو پس می دم؛نگران نباش. بخشیدمت پس راحت باش.
آینده میاد، آدمای زیادی میان و میرن. خاطرات مثل خار تو دلت فرو میرن، تغییر میکنی، تغییر میکنی و بازم تغییر می کنی، اینم یه قانونه.
باید خوب تمومش کرد. تو قوی هستی ولی به شیوه ی خودت، پلن بی تو همیشه فراره هنوز راه حلی پیدا نکردم پس این تواناییتم تایید می کنم به هرحال این راز بقای ماست. همیشه یه راه نجاتی هست و این خوبه هم برای تو و هم برای من.
و اینکه پایانی وجود نداره، ما با همیم و روزی می رسه که حتی یکی بشیم.
ممنون از جوون تنها برای دعوت:) و ممنونم از سکوت برای چالش:)
منم دعوت می کنم از هاتف و مهدی :) اگه مقدور بود ممنون میشم شرکت کنین.
مجبور کردن خودم به نشستن و صرفا درس خوندن از طاقت فرسا ترین عملیات هایی هست که تا به امروز طرحشو ریختم:|
بایستی هر روز یک ساعت یا نیم ساعت بیشتر تلاش کرد. حتی حفظ کردن ساعت مطالعه ی دیروزم کار خوبی محسوب میشه.(جا برای ناامیدی نیست، باید پیشرفت کرد سرباز!)
این پروسه مثل کوهنوردی می مونه. نمی دونم تجربه ی کوهنوردی داشتین یا نه، یه کوهنورد باید صبر و تحمل زیادی داشته باشه. باید آروم باشین، خوب نفس بکشین و حواستون جمع سرعت حرکتتون باشه. یه قدم میزاری و قدم بعدی باید به آرومی تو نزدیکی اولی باشه. اگه یهو سرعتتو زیاد کنی، ضربان قلبت افزایش پیدا می کنه و دیگه پایین نمیاد و مجبوری تندتر و تندتر و تندتر پیش بری که عاقبت خوبی نداره.
برای همکلاسی هایی که هرروز به دروغ ناله از نخواندن می کنن،متاسفم. به عنوان ۱۶ـ۱۷ ساله های خام خیلی راحتوارتر گذاشتن مرحله ای مثل کنکور شخصیتشونو تحت تاثیر قرار بده.
امسال بین دهما یکی هست که ده سالشه. افتخار مامان باباش، افتخار مدرسه، بچه باهوشه. من هنوز ندیدمش ولی میگن قدش خیلی کوتاهه. همه با شگفتی ازش حرف می زنن. من ناراحتم براش. به عنوان یه ده ساله بین آدمایی میاد که دغدغه های متفاوت تری دارن.
وقتی تقریبا ۱۴ سالش بشه میره دانشگاه. من به این میگم فاجعه. شاید از یه جهت خوبی های خودشو داشته باشه ولی بهتر نبود که همون سیر طبیعی خودشو طی می کرد؟ (این یه نظر شخصیه)
در زمینه های گوناگونی، بین یه ۱۰ ساله و ۱۶ساله تفاوتایی هست که این تفاوت بین آدمای ۲۴ساله و ۳۰ساله به مراتب کمتره.
دیشب خوابم نمی برد و به گذشته فکر می کردم.انگار که اینهمه سالو پشت سر نذاشته باشیم، نزدیک بود.
به دوستای دوران کودکی فکر می کردم. ی مادربزرگ، پسرخاله، دخترعمو. چقدر اون زمان بازی می کردیم.
اون روزای گرم تو کوچه های انزلی. امروز به شکل عجیبی مسیرامون خیلی از هم دور شده.
ی مادربزرگ مونده تو شهر خودش ما تو شهر خودمون. پسرخاله دلش سنگ شده و صورتش صفحه ی گوشیش. دخترعمو هم ۸سالی میشه ندیدم.شکایت نیست، بیشتر تعجبه. اینهمه تغییر چطور ممکن شد؟
به بزرگ شدنمون فکر می کنم، از نظر اونا من چقدر تغییر کردم؟ از دید اونا چطور شدم؟
چطور شدم وقتی دخترهمسایه رو دیدم و سرمو پایین انداختم؟ چطور شدم وقتی پسرخاله تلخ شد، خیلی وقت بود که حسی نداشتم؟ چطور بود وقتی دخترعمو از رفتن می خندید، من درکی نداشتم؟
یعنی هیچوقت اصلا دوستشون داشتم؟ شاید از اول هیچ دلبستگی نداشتم. فقط همیشه تو خودم بودم؟یا دارم اشتباه می کنم؟
شاید وقتی همه باهم رفتن، من هم پاک شدم؟
به شکل ترسناکی برام آشنا بود. شخصیت اصلی، مردی که همیشه در رویا بود، حساشو می شناختم. اینطور نبود که دقیقا بتونم وارد بطن کتاب بشم. توانایی اینکارا رو ندارم، مطالعه ی بیشتر و حساب شده تری می خواد. فقط همونقدر فهمیدم که یه رویابین غرق در حقیقت می تونست بفهمه.
ما در عین درماندگی، شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می کنیم. احساس انسان نابود نمی شود، پرعیارتر می شود.
خب ابتدا می خواستم که تجربه هارو روز به روز بنویسم. ولی چون در طول سفر دستم از هر نوع کاغذو قلم فیزیکی و غیر فیزیکی خالی بود فقط شماره بندیشون می کنم.
۱. وقتی برای اولین بار به شهری می رین از آب لوله کشی ننوشین و حتی در نارنجیترین مواقع از آب معدنی استفاده کنین. چون ممکنه آب لوله کشی اون شهر یا کلا مناسب نباشه یا صرفا فقط معده ی شما خار داشته باشه و دل پیچه بگیرین.
مثل تجربه ی روز اول بنده. بعد از آشامیدن آب لوله کشی اصفهان(خیلی آب سنگینیه) معدم طوری باد کرده بود که به قفسه ی سینم فشار میاورد و تب سردوگرم داشتم. از شانس بد هم تو خیابون بودم و والدینم منو مثل جسدای عملی پشت سر خودشون میکشیدن:| حالا راه حل این وضعیت چیه؟ بهترین راه اینه که بالا بیارین و خلاص شین. نه قرصای تهوع آور و نه رفتن زیر سرم کمک حالتون نمیشه. بهتره یه نوشابه(ترجیحا سیاه:) بگیرین و یه نفس برین بالا. بعدهم یه جای خلوت پیدا کنین و دستتونو تا آرنج بکنین تو حلقتونو تا عقتون نیومد خارج نکینین:| هیچی دیگه ادامه نداره.
۲. بهترین اطلاعاتو می تونین از راننده های تاکسی(اونایی دوست دارن حرف بزنن) بدست بیارین. اتفاقا اکثرا هم همکاری می کنن و با علاقه ی زیاد شمارو راهنمایی می کنن. شما می تونین درباره ی خیابونای مناسب برای اجاره ی سوئیت(بعضی راننده ها شماره هم دارن)، فروشگاه های ارزون قیمت، گزفروشی های بهتر، تمام آدرسایی که می خواین، ازشون بپرسین.
۳. هیچوقت احساس امنیت و اعتماد نکنین. حتی تو یه امامزاده ی خلوت هم امکان سرقت وجود داره. مثل تجربه ی ما که تو یه امزاده ی سوپر خلوت گوشی مامانمو زدن:|
۴. اگه عرق سوز شدین و کرم نداشتین چه کنین؟ اینم یه تجربه ی شخصیه:| اینطور مواقع میتونین از خمیردندان، روغن جامد(بسیار موثر)، افترشیو استفاده کنین.
۵. فریب گزفروشی هایی که گزای ویژه با انگبین(گیاهی که زمانهای قدیم از اون گز میساختن) می فروشن نخورین. در واقع انگبین کیلویی تقریبا ۸تومنه و خیلی هم نایابه. امکان کشت گستردش نیست و اصلا فروشش غیرقانونی محسوب میشه. چنین گزهایی رو بیشتر مردم بومی که آشنا دارن میتونن دسترسی داشته باشن.(اوناهم البته مخصوصا سفارش میدن)
۶. مترو اصفهان برخلاف تهران هستش و فروش بلیط نداره. یعنی شما باید به مسافرایی که کارت دارن پول بدین تا جای شما حساب کنن.
۷. اواخر تابستون با وجود هوای مناسب،قیمت اقامتگاها افزایش پیدا میکنه.
۸. فروشنده های بازار قیصریه زیاد قابل اعتماد نیستن برای مثال راسته ی مسگرانش با وجود اینکه اکثر جنساشون از زنجان بود ولی قیمت هیچ دونفری مثل هم نبود.
متاسفانه به موقع یادداشت نکردم و خیلی مسائل فراموشم شده. همینقدر بود تجربه هام:)
اصفهان درکل شهر قشنگ و سرسبزیه. مردمش نسبت به اردبیل و گیلان(اونایی که آشنایی دارم) سنتی تر هستن. یه سری فرهنگای خیلی خوبی بین مردمش جاافتاده و اگه حواستون جمع باشه اذیت نمی شین.
در این بین نکته ی منفی که بنده مشاهده کردم نسل جوان بود. نسل جوان به نظر غیرقابل اعتماد، اکثرا سیگاری(بعضا آزاردهنده میشد) و البته بی ادب بودن. فقط همین بود چیز بیشتری ندیدم.
چیزی که این وسط باعث شد خیلی تعجب کنم کشت برنج تو اصفهان بود!!! با وجود کمبود آب اونجا نه تنها برنج که خربزه و هندوانه هم کشت میشه.
این اولین فیلم کره ای هست که واقعا پیشنهادش می کنم ببینین. همه چیز و هیچ چیز درباره ی دوتا نوجوون ۱۷ساله و افسرده هست که دوران بدی رو طی می کنن. مشکلات نوجوانی، مشکلات خانوادگی، سیستم آموزشی بیمار و آزاردهنده؛ مسائلی که خیلی ها باهاش آشنایی دارن.
سیستم آموزشی کره ی جنوبی با وجود اینکه یه سیستم عالی هست و در سطح جهانی مطرحه ولی مثل همین آموزش و پرورش خودمون دانش آموزو تحت فشار زیادی قرار میده؛ کلاسای فوق بیشمار و معلم های خصوصی عجیب، رقابت بیمارگونه بین دانش آموزا. البته به اونشکلی که فیلم بهش پرداخته بود، محیط کره بدتر از ایرانه.
در کنار اینها تاثیر خانواده بر روحیه ی نوجوان رو هم مشاهده می کنیم، که چطور دوری پدرومادر می تونه به بچه ها آسیب بزنه. چطور سخت گیری والدین بچه هارو خشمگین و افسرده می کنه و اینکه خیانت پدر و مادر چطور دید بچه هارو به روابط تغییر میده.
خطر اسپویل
و در آخر هم پایان مناسبی داشت. دو شخصیت اصلی سکوت رو کنار میزارن و بعد از مدتها خشمشون رو آزاد می کنن. قصدشون در ابتدا خودکشی با واکنش سدیم و آبه:| ولی می بینیم که در عوض با یادآوری محبت مادراشون اونهارو می بخشن و براشون دلسوزی می کنن، این بخشش خشم اونارو آروم میکنه. اونها با نابود کردن کتابها و تکالیفشون از اسارت رها میشن، محبت رو جایگزین خشم می کنن و یه زندگی بهتری رو در پیش می گیرن.
پ.ن: فیلم Every thing and Nothing در واقع به عنوان سریال شناخته میشه ولی فقط دوقسمته و مثل یه فیلم بلنده.
پ.ن۲: ۱۷سالگی دوران سختیه. شما مشکلات مختلفی رو تجربه می کنین، با خودتون بیگانه هستین و باید به سختی برای آینده تلاش کنین. سنی که بین بزرگسالی و کودکی گیر می کنین. پیشنهادش نمیکنم:| ولی مسیریه که باید طی بشه و هرکسی باید راه گذشتن ازشو پیدا کنه.
شنبه ی پیش رو،۱۶شهریور، روز وبلاگ نویسی هستش:) در همین راستا هاتف تو این پستش همه رو به یه چالشی دعوت کرده.
بنده سال پیش هم در چالش مشابهی شرکت کرده بودم ، ولی در عرض یک سال کلا خیلی تغییر کردم پس خوبه که دوباره راجع بهش بنویسم.
اول اینکه در رابطه با عنوان، هرکی تابحال مطالعه کرده باشه پستامو، برای همه روشنه که به شکل حرفه ای وبلاگ نویسی نمی کنم. (یادم رفت که عنوانو تغییر دادم:| اول عنوانش بلاگرم بود)
۲یا ۳ سال پیش خیلی اتفاقی با یه وبلاگ مستقلی آشنا شدم. وبلاگ شاهین کلانتری، ایشون کلا راجع به نوشتن می نوشت. البته الان یکم تغییر کرده محیط وبلاگ با اون زمانی که بنده نوشته هاشو دنبال می کردم ولی شاید ازونجا بود که این فکر تو سرم افتاد که منم یه وب داشته باشم.
احساسم به وبلاگ نویسی
از نوشتن اون چیزایی که تجربه می کنم لذت می برم. وبلاگ نویسی، به اون شکلی که تجربش می کنم، فقط برای به اشتراک گذاشتن با بقیه ی آدما نیست. من اونچه که پشت سر گذاشتم و احساساتمو با خوده آیندم هم به اشتراک میزارم. اینطوری می تونم ببینم کجا بودم و آیا تغییراتم درست بوده یا نه؟
بهترین پستم
نمی تونم بگم که تا الان بهترین پستی داشتم، چون اونوقت این معنارو میده که پرمحتواست ولی من اینهمه ها هم اعتماد به نفس ندارم:)
ولی این پسته، با صداقت و از عالم دل نوشته شده. درسته که وقتی نوشتمش تحت تاثیر خیلی مسائل بودم، تحت تاثیر یه سری آدما و عقایدشون. در اون زمان، دوران مشمئز کننده ای رو تجربه می کردم با اینحال بخش اعترافاتشو دوست دارم:)
چی بهتون میده
راجع به اینکه وبلاگ نویسی دقیقا چه چیزی بهم داد میتونم بگم، تجربیاتی که تجربه نکردم:)
سخن آخر
اگر تا به حال نوشتن تو همچین محیطی رو امتحان نکردین پس دست به کار بشین. مهارت خاصی نمی خواد:) بقیه رم می تونین دنبال کنین و شریک احوال شخصیتشون بشین:))
بعدا نوشت: شما هم در چالش ۱۶شهریور شرکت کنین و خاطراتتونو به اشتراک بزارین:))
با تشکر از هاتف عزیز ✧⁺⸜(●′▾‵●)⸝⁺✧
امروز صبح پدر رو در نقشه ی ـ چطور جیب یک دوست پولدار را در راستای حمایت از فرهنگ خالی کنیم ـ همراهی کردم! واقعا که چه نقشه ی خوبی:))))
هدف این نقشه خرید تعدادی زیادی کتاب ادبی مثل شاهنامه و کلیات سعدی و همچنین چندنمونه رمان ایرانی و کلاسیک خارجی، برای پسردوستش بود.
خب این وسط فک می کنین چشمای تیزبینم چیو شکار کرد؟ بله. یادداشت های یک دیوانه(شامل داستان های نیکلای گوگول). از وقتی بخش آرشیو کتاب رو اضافه کردم، این دومین قدم در راستای تکمیل لیستم ـ آنچه خواهم خواند ـ بود.
به پیشنهاد یکی از دوستان که دستش درد نکنه، شب های روشن هم خریداری شد.
مترجم یادداشت های دیوانه، آقای خشایار دیهیمی، سرپرست مجموعه ی نسل قلم بود. نسل قلم ترجمه ی مقاله های دائرة المعارف ادبیات جهان هست. هرجلد درباره ی یه نویسنده هستش که توسط متخصص مربوطش نوشته شده. این کتابها شرح، نقد و تفسیر آثار هر نویسنده هستن. مجموعه ی خوب و جمع و جوریه:)
پ.ن:
بابا: نامردیه بدون خوندن آثار داستایفسکی بمیری.
کتابفروش: بله واقعا. یادداشت های زیرزمینی مطمئنا یه شاهکاره.
پسر: این نویسنده کیه که اینهمه آدم خوبی بوده؟
میگم: اون خوب نبوده:|
بابا با لبخند ملیحی که در پَسَش سامورایی خشمگین شمشیر میکشد: قضاوت نکن گربه.
کی گفته گربه ها شکر نمی خورن؟من می خورم:|
امسال کلاسمون یه مشکل خاصی داره. فاصله ش به شدت با اتاق معلمان و اتاق مدیر کمه. خیلی وقتا میشه که ما با بچه ها میشینیم چرت و پرت میگیم و بعد می بینیم مدیر جلو در کلاس بوده و گوش میکرده:|
یکی از سوتی های بدمون وقتی به وجود اومد که داشتیم راجع به سلبریتیا صحبت می کردیم. یکی از بچه های کلاس برگشت و گفت که شان مندز شبیه گوسفنده:| دوست منم که از فنای دو آتیشه مندز هست، یهو طوری منفجر شد که کفششو در آورد و پرت کرد طرف همکلاسی مورد نظر(جای بدی خورد) همکلاسی مورد نظر خیلی بد از پا دراومد:) و بحث سنگینی تو کلاس درگرفت.
دوستم: گوسفنداااای دهات شما تبلیغ لباس زیر میکنن؟ واااای چه گوسفندایی:| شمارشونو بده برم بهشون درخواست بدم:)
همکلاسی: نههههه خیلی بد زدی نابود شدم (×_×)
من: به فندوم توهین نکن. حقت بود:|
دوستم(به گفتن اینکه مندز چه مدل لباس زیر خوبی هست اکتفا نکرد و تصمیم گرفت در عمل نشون بده که اون دقیقا چطوری اینکارو انجام میده): پسسس گوسفندای دهات شما اینطوری(باسن به جلو درحال نشان دادن یکی از ژستای مندز) لباس زیر تبلیغ میکنه:|
همکلاسی: بهت لطف می کنم شکایت نمی کنم. اون مطمئنا یه گوسفنده:| هری استایلم یه قورباغه ی تازه متولد شده ست:)
من: گوسفنددد خخخخخخ لباس زیرخخخخ وااااای گوسفند با لباس زیر سفید (⁄ ⁄>⁄ ▽ ⁄<⁄ ⁄) چیزی که دارم بهش فک می کنم
.
.
.
پس از نیم ساعت
همکلاسی همچنان از محل مورد نظر گرفته بود و دوستمو نفرین میکرد و دوستم هم با یه پای از جاش بلند شده بود و از ته دل داد میکشید و منم هنوز تو فکر گوسفنده بودم. در همین حین بود که مدیر با لبخندی عصبی همچون روح شیطانی از جلوی ورودی کلاس محو شد →~(ψ(▼へ▼メ
و تمام خنده ها تو اعماق وجودم خشکید ▓▒░(◡)░▒▓
حال نکت این رقعه در اینجاست که مدیر قراره برای کلاسای فوق یه معلم زیست دیگه بیاره. و وقتی همه ازش پرسیدن که این مرد کیست ای وی؟ ایشون پاسخ دادن که سوپرایزیست از جانب من برای بچه ها !(o_O)
فرضیه های احتمالی:
۱. معلم مورد نظر ترکیبی از این دو شخصه برای انگیزه دادن به بچه ها نمونه ی۱ نمونه ی۲
۲. معلم یه پیرمرد در شرف مرگه تا ما با هربار دیدنش یادمون بیفته که مرگ نزدیکه و باید بهتر زندگی کنیم:|
۳. یه گوسفنده با لباس زیر سفید (‿ )
پ.ن: یعنی باید امیدوار باشم که مثل دفعه ی پیش وب از دسترس خارج نمیشه (;¬_¬)
پ.ن۲: فصل سوم انیمه ی psycho pass را از دست ندهید(اگه ندیدین برین از اول ببینین. عاشقش میشین:)
اولین تاثیری که هر یک از قصه های گوگول بر خواننده می گذارد این است که با خود بگوید:« چقدر همه ی اینها ساده، عادی، طبیعی و حقیقی است، و در عین حال چقدر بکر و تازه.» این سادگی قصه نویسی، این صراحت لهجه، این پرهیز از نمایش پردازی، این پیش پا افتادگی و معمولی بودن اتفاقات قصه ها، علائم حقیقی و قطعی خلاقیت هستند: این شعری حقیقی است، شعر زندگی خود ماست.
داستان اول: یادداشت های یک دیوانه
حقیقتش قبل اینکه شروع کنم با خودم گفتم، خب احتمالا می خونم و نمی فهمم چیه و بعد هم به این نتیجه می رسم که فوق العادست:| ولی واقعا حقیقت چیز دیگه ای بود. با چند تا جمله ی ساده منو وارد جریان داستان کرد و کلا ۲۷ صفحه بود ولی بعد یک روز جمله های گوگول مثل سایه افکار ذهنیمو دنبال می کرد.
شب خوندم و کلی با طنز داستان خندیدم. فردا صبح از خواب بیدار شدم و سر صبحانه برای خانوادم تعریفش کردم و بازم به شخصیت اصلی خندیدم. چند ساعت گذشت و اینبار درحالیکه خشکم زده بود، همش با خودم می گفتم لعنتی لعنتی لعنتی تموم این مدت اون گوگول لعنتی داشت باهام بازی می کرد. تموم اون مدت داشتم به خودم می خندیدم:| با سرخوشی و حس ترحم داشتم به خودم می خندیدم. چون در طول اون روز با گذشت هر ثانیه بیشتر متوجه می شدم که چقدر شبیه شخصیت اصلی که گوگول خلق کرده، هستم. انگار اون مرد ۴۲ساله ی زشت با اون موهای علفیش من بودم. ضدحال بزرگی بود.
امروز داشتم درس می خوندم که خوابم گرفت و یه خواب عجیبی دیدم.
.
.
.
در حیاط ننه ام در شمال بودم.همراه مادر و ننه منتظر پدر بودیم که از اردبیل بیاید.زنگ صدا داد و درهارا باز کردند. پیکان سفیدی به داخل آمد و پدر با لب هایی خندان از ماشین پیاده شد و سمتمان آمد. پشت سر پدر ناگهان حیاط شلوغ شد. خواهرننه(خاله) و بچه ها و نوه هایش از ماشین بیرون ریختند و به سمت خانه آمدند.
چندسالی بود که شوهرِ خاله حالش بد بود و از شدت مرض قند از بستر برنمی خاست. به همین دلیل به کمر خمیده خاله صندلی خالی بسته بودند تا شوهرش را که از تکیه گاه صندلی آویزان مانده بود! با خود حمل کند. شوهر خاله مرد کوچک و آب رفته ای بود که هی از درد ناله می کرد و زیرلبی خاله را فحش می داد.
پس از مدتی همه رفتند داخل و در آشپزخانه ی کوچک ننه دور هم جمع شدند. صندلی چیدند تا همه بنشینند. صندلی خالی پشت خاله را هم باز کردند تا شوهرش روی آن بنشیند. مادر ننه را هم که قوری بزرگ و سفیدی بود!!! گذاشتند تا روی میز بماند. مادر ننه خیلی یکدنده بود و هی چای می خواست. آخرسر هم که دید کسی برایش چای نمی ریزد با هزار مشقت و با دندان! خودش برای خود چای ریخت. من هم با بیچارگی نگاه می کردم که چطور آب جوش داخل لیوان را با تکانهایش اینور و آنور می ریزد.
همه که کنار هم جمع شدند ننه مرا پی کیفش فرستاد تا صدقه بدهد. ننه برای صدقه دادن خیلی دست و دلبازی به خرج داد. از کیفش یک اسکناس پنجاهی و چندتا اسکناس ده تومانی در آورد. ولی همین که آمد پولها را بدهد، اسکناس پنجاهی کوچک از میان دستانش سر خورد و لای چین های دامنش گم شد. منم سرم را تا ته میان دامن زنها فرو کردم تا اسکناس را بیابم که. از اونور سرم بلند شد و دیدم خوابم برده:|
پ.ن: شوهر خواهر ننه فوت شده. یه جورایی تا الان دقیقا ندیدمش.
داستان دوم
زیبایی چه معجزه ها که نمی کند! نقص عقلی زنی زیبا به جای آنکه توجه ها را از او برگرداند ، جذاب ترش می کند؛ و حتی هرزگی و فساد اخلاقی آنان به نظر بی ضرر و خوشایند می رسد، اما اگر یک زن کمی از زیبایی بی بهره باشد باید بیست برابر یک مرد باهوش باشد تا حداقل، اگر نه عشق، کمی احترام به خودش جلب کند.
این مدت که دوباره شروع کردم درس بخونم، از عملکردم خیلی ناامید شدم. وقت میزارم ولی اون نتیجه ای که می خوامو نمیگیرم.
بعد نشستم اندکی فکر کردم که چرا اینطوره؟ منکه یادگیریم خوبه.
دلایل عدم پیشرفت:
۱. درس هر روز مدرسه رو همونروز نمی خونم. در نتیجه بعدا باید وقت بیشتری صرفش کنم.
۲. جزوه ی ریاضیم شبیه کویره:)
۳. مرور علمی و به موقع ندارم.
۴. اگه یه مسئله ای حلیاتو بپیچونه و عدد خوب نده یه ساعت فقط بهش زل می زنم و با خودم فکر می کنم که چرا؟:|
همه ی این مشکلات از کجا اومدن؟ جز تنبلی جواب دیگه ای هم می تونه داشته باشه؟ البته که نه.
.
مشکل اولو که میشه راحت حل کرد. مخصوصا که ترم دوم مثل یه فرصت طلایی میمونه. مشکل دومم میشه حل کرد. ولی مرور!!! این مبارزه ی حساب شده میطلبه.
در واقع ما هرچقدرم یه مبحثیو مفهومی بخونیم و متوجه بشیم بعد از ۲۴ساعت، هشتاد درصد مطالب فراموشمون میشه(چقد وقتی اینو شنیدم خوشحال شدم:| فهمیدم خنگ نیستم) اینو از کتاب قدرت ذهن تونی بوزان خوندم. و خب راه حلی که داده بود:
اولین مرور باید ۱۰ دقیقه بعد از مطالعه باشه و از روی یادداشتهایی که برداشتیم. باقی مرورها هم میشه ۲۴ ساعت، یک هفته، یک ماه و ۶ماه بعد از مطالعه. و این تفاوتش با مرور اول در نحوه ی انجامشه. شما یه کاغذ ورمیدارین و سعی می کنین تا جاییکه ممکنه اون مطالبو یادآوری کنین. بعد با یادداشت اصلیه مقایسش می کنین.
البته اینجا مسئله ی مهم اجرا کردنشه:) خیلیا میان از جعبه ی لایتنر استفاده می کنن ولی من قرار نیست همچین کاری بکنم(همونطور که هیچوقت دث نوتو ندیدم.---. )
یه روش فعال برای مرور هم تست زدنه(اگه کنکوری باشین) برای مثال برای درس زیست عموما ۵۰تا تست از مبحث می زنن و هربار پاسخنامه رو دقیق می خونن بعد می رن یه نگاهم به کتاب میندازن و مرور میشه کلا:)
.
سال 2020 اومد و من نتونستم خودمو قانع کنم که حداقل برای چالش گودریدزم که شده کافکا در کرانه رو تا ته بخونم.نه به خاطر اینکه کتاب بدی بود، صرفا یهو بی علاقه شدم چون این کتاب به شدت از بیماری سانسور رنج می برد.
به هرحال بنده شخصت تامورا کافکا رو خیلی دوست داشتم. آرامششو و جدیتش تو دنبال کردن اهدافش، تمام اینها خیلی دل نشینش می کرد. یه شعله ی خاموش شده ای رو برام روشن می کرد.
مخصوصا از اون بخش که یه مدت تنها تو جنگل موند خیلی خوشم میومد. آهنگ گوش میداد، ورزش می کرد و کتاب می خوند.
وقتی اینو برای بابا تعریف کردم یه خاطره ی جالب از دوران سربازیش تعریف کرد. انگار اون دوران بابا به وضعیت سربازا اعتراض می کنه:) و بابارو تبعید می کنن مرز؛ کردستان. بعد بابا دوباره اعتراض می کنه و ایندفعه می فرستنش تو یه کلبه(یا یه همچین چیزی) تو خود مرز تنها بمونه:)))) اونم با خودش یه عالمه کتاب میبره. نصف روزو می رفته بالای کوه ورزش می کرده و بقیه روز کتابارو می خونده.
دوست دارم یه همچین تجربه ای داشته باشم:)
بنده از آن دست دانش آموزان سحرخیزی هستم که مخصوصا در ماه دی:) صبح۴:۵۰ از خواب می پرم و هجوم می برم برای مرور(مدیونین فک کنین چیز دیگه ای باشه:) و به همین منوال ادامه می دهم تا زمانیکه ۱۵مین به شروع امتحان بماند. در این لحظه متحول شده از جا میپرم و هجوم می برم برای پوشیدن فرم مدرسه و گلاب به روتون، روم به دیوار برای تخلیه:| بدین ترتیب هنگامیکه ۷مین به شروع امتحان مانده این شخص تازه خانه را به مقصد مدرسه ای که در بهترین شرایط ۱۵مین فاصله دارد! ترک می کنم. این شخص آنقدر شلفکر می باشد که برایش مهم نباشد این زمان کم را بایستی که سمت مدرسه دوید و به جای این کتابش را از کیف خارج کرده و زیر بارش کمرنگ برف مطالعه می کند( بسیار بسیار به مطالعه علاقه مند است). این شخص جوانی است ایرانی و جانبرکف. جیب دارد ولی دستانش یخ زده اند. شال گردن هم دارد ولی دماغش یک تکه یخ شده است( از شدت مطالعه فراموش کرده شال را روی دماغش بکشد) و کاپشن هم دارد ولی شکمش یخ کرده است:| چراکه بازهم فراموش کرده زیپ مبارکش را ببندد. رویش بسیار شه است و کاپشنش در شرف درآمدن از تنش. خلاصه این انسان جانبرکف انقدر دیرش شده که مجبور است برای یک ثانیه زمان اضافه از کوچه های تنگ و پرماشین و خلوت بگذرد ولی آنقدر شلمغز است که کلا نمی ترسد:| و آنگاه که بالاخره مرورش را تمام کرد یکهو شروع می کند به دویدن بر روی زمین یخ زده:| استایل دویدنش هم به تقلید از دختران خنگول انیمه های شوجو است. بسیار مضحک و باز این جوان آنقدر روشندل است که متوجه مسخره شدنهای همیشگی نباشد.
و آنگاه که به مدرسه می رسد،مدیر را می بیند. مدیر،زنی عبوس، که با عصبانیت و تاسف می گوید:(( فلانی ما برگه هارا ساعت۸ پخش کردیم شماکه بازهم دیر کردیT_T )) ولی این جوان دلش پاک است پس نیشش را به پهنای صورتش باز می کند و فقط سلام می دهد و کمی هم تعظیم می کند.---. سه طبقه به مقصد آسمان می دود و درحالی که گیج شده بازهم فراموش کرده که در کدام کلاس آزمون می دهد! در فکر است که کلوچه(معاون) از راه می رسد. سر گرد و چشمان خوابالویش را با تاسف تکان می دهدو مثل همیشه خنده ای ساده دلانه تحویل می گیرد. کلوچه با تاسف مضاعف جوان را به سمت کلاسش هدایت می کند. جوان یک تعظیم کوچک هم تقدیم مراقب کرده و با شادی می نشیند. درحالیکه از شدت دویدن در هوای سرد نفسش بالا نمی آید لباسهایش را می کند. و درحالیکه مغزش یخ زده نامش را بر روی برگه یادداشت می کند. کمی که می گذرد و تنفسش عادی می شود، رفته رفته بدنش گر می گیرد و گرم و گرم و گرمتر می شود بعد که کمی می گذرت و دمای بدنش پایین می آید اینبار دل پیچه می گیرد و شکمش شل می شود. این جوان غمگین دوست دارد بنشیند و گریه کند ولی به جای اینکار سعی می کند با فنون مدیتیشن و کنترل تنفس محتویات راست روده اش را مجبور کند که در خلاف جهت جاذبه ی زمین حرکت کند! کمی می گذرد فنون مدیتیشن بار اول حالت شکمش را آرام می کند ولی در حمله ی دوم جوان با چشمان گرد شده فقط به روبرو زل می زند و آخرسر با زیرترین صدای ممکن دست به دامن مراقب می شود تا اجازه بدهد ایشان تشریفشان را ببرند راحتگاه:))))
.
.
.
امروز کلا خیلی خوشحالم:) وسط امتحان عربی یهو سرمو بلند کردم و دیدم بارش برف شدت گرفته و آسمون سفید شده. امروز تونستم روی برفا و یخای تازه بدوم و پریدم. خیلی ممنون از آقای مامورا هوسودا بابت انیمه ی دختری که در زمان پرش می کرد. این انیمه به هر بار پریدنم یه رویای بلند داد. با هر پرش بلند از خودم می رم بیرون، به پریدنم که انگار هی داره کش میاد خیره میشم و لذت میبرم.
امروز ممنونم از چن عزیزم. خیلی خوشحالم که داری ازدواج می کنی. خیلی خوشحالم که داری بابا میشی:) همیشه موفق باقی بمون!
و امروز بازهم نمی تونم ناراحت باشم. چون سرمو بلند کردم و پرنده های مهاجرو دیدم. دیدم که پرواز می کردن.
دیشب آنجا بودیم، در تشییع جنازه ی کودکی که تو بودی.
چشمان بسته ی مادرت، صدای کریه خنده ات و سرمای ساکن گورستان؛ خاطراتی که گوشت حرام مغزم را خام، خام می خورند.
چشمانم آماس کرده اند، از شدت اشک هایی که جاری نمی شوند و فریاد ناتوانی بر پرده ی گوشهایم ناخن می کشد؛
کاش آرزو می کردم که طور دیگری می شد.
هی می گفتم، همه آدمهای شهر زیبایند و انگار من وصله ای ناجور برای این جمع هستم.
هی می گفتم من کافرم، قرآن این چنین می گوید. بازش کردم همین را گفت.
مادروپدر صدایم کردند. ساعتی نشستیم و صحبت کردیم. متوجه شدم دیدم به دنیا پشت طلق سیاه تفکرم، تاریک شده بود.
عزیزم چه بد است وقتی همه آشنایان فکر می کنند که نگاه مثبتی به زندگی دارم، که حتی خودم را نیز با این خیال فریب داده ام. ولی در چنین موقعیت هایی می بینم که چه نگاه خودتخریبگری دارم. چه قدر خود را کم می بینم.
عزیزم چه خوب است که کسانی دارم برای صحبت کردن. چه خوب است که نیمه ی پر لیوانم را نشانم دهند. و آیه ها را به درستی برایم معنا کنند.
سخن گفتن از مشکلات کار اشتباهی نیست اگر طرف صحبتم با گوشهای باز بشنودو با ذهن و دلی روشن راهی نشانم بدهد.
اغلب، حرفهایت را در سینه مخفی می کنی، مشکلات برایت هیولا می شوند. با شخص درستش که مطرح می کنی، رنگهای زندگی برایت ساده تر معنا می شود.
دوستدار تو،گربه ی بزرگ.
این روزها حال عجیبی دارم. یکدفعه به خود می آیم و از انسان بودنم شگفت زده می شوم، سینه ام تنگ می شود و احساس خفگی می کنم. به سختی قابل توصیف است، انگار که در یک لحظه به معنای واقعی بی هویت می شوم. تبدیل می شوم به ماده ای مستقل از جسم و خاطرات. نسبت به خودم غریبگی می کنم، انگار که انتظار می داشتم کس دیگری بودم.
حالت غریب و ترسناکیست. انقدر که در خود جمع می شوم و چشمانم را می بندم تا بیشتر احساس از فضا منفصل بودن، نکنم.
ممنون از اینکه مقابلم ننشسته ای و نگاهت به چشمانم نیست. می ترسیدم بازهم از همه تهی شوم و احساسات شوم گریبانم بگیرند.
دوستدار تو، گربه ی بزرگ.
امروز بعد مدتها به اینستاگرام سر زدم و یکی از پسردایی هایم به طرز عجیبی شروع کرد به چت کردن. روابطم با این طیف خانواده بسیار سرد است.
این شخص یک سالی از من کوچکتر است و معمولا سرگرم کارهای پاره وقتش است.
اندکی تعجب کردم. تصورم از او طور دیگری بود؛ تصوری غلط و دست و پا شکسته. دقیقا از آن دست آدمهایی بود که چراغ کنجکاویم برایشان خاموش است. از آن دست آدمهایی که حرفهایم را ته میشکانند.
در تعجبم از شروع عجیبش و تلاشش برای صمیمی شدن. از اینکه نصف جملاتش این بود « من خیلی دوستت دارم». درک نمی کنم چرا انسان باید کسی را که نمیشناسد دوست داشته باشد، منطقم برای چنین چیزهایی قهقهه می زند.
از آدمهایی که سعی می کنند با چنین ترفندهایی کنترلت کنند، فاصله می گیرم. اینطور آدمها اول هی می گویند که چقدر دوستت دارم و بعد که نرم شدی سوارت می شوند. از این آدمها زیاد دیده ایم.
خیلی ناشیانه سر صحبت باز کرد. مطمئن شد به کسی نگویم با من صحبت می کند. شروع کرد دوستت دارم خرجم کند. بعد هم ناشیانه و مثلا غیرمستقیم درخواست دوستی کرد. با بی تفاوتی و سرزنشی که از جانب من صورت گرفت شروع به انکار کرد. گفت می خواستم بگویم دوست دختر دارم و تو اشتباه متوجه شده ای. ماهم که گوشهایمان مخملی:|
وارد قالب سرد و نفوذناپذیرم شدم. شروع کرد به چرت و پرت گفتن که برادرش فیلمهای بد می بیند و او هم چندباری از فلشش فیلم دیده:| و سعی در کشاندن بنده به این راه که بنشینم و با او راجع به صحبت کنم:| خنده ام می گرفت از کودکی که ناشیانه بازی میکرد.
اینطور آدمها اول شروع می کنند و راز زشتی را با شما به اشتراک می گذراند سپس با دست کم گرفتنتان شروع می کنند از زیر زبانتان حرف بکشند و شما را وارد رقابتی می کنند با مضمون«کی از رازای جنسی کثیف تری خبر داره؟». نکته این است که از بازیهای اینطور افراد که از حرف زدن راجع به چنین چیزهایی شاد می شوند فاصله گرفت.
دلم گرفت. ازاینکه صادق نیست. از اینکه وقتی می نویسد یکی است و وقتی صحبت می کند کسی دیگر. از چنین آدمهایی خوشم نمی آید. که ظاهر را حفظ می کنند ولی شخص دیگری اند.
وقتم را گرفت. باید عربی می خواندم. آزمون پیشرفت تحصیلی سمپاد در راه است و من؛ این گربه ی لگدمال شده زیر پای حقیقت، وقتم را صرف چنین کسی کردم.
حس می کنم یه کاسه لوبیای مونده و له شدم. شایدم یه لیوان چای که ۴۸ساعت از تازه دم بودنش گذشته، ازون چاییهایی که وقتی می خوری دل پیچه می گیری.
امروز ازون روزایی بود که تختمو بغل کردم و تصمیم گرفتم بقیه ی ساعات روزو رفیقش باشم.
هیچ داستانی نیست که نوک قلبمو به رقص دربیاره. هیچ داستانی نیست که بخوام زندگیش کنم. دلم می خواست به جای گشتن به دنبال یه راه گریز مناسب، خودم زندگی هیجان انگیزتری داشتم.
این حجم از منفعل بودن خسته کنندست. اینطور وقتا دقیقه ها تصمیم میگرن خودشونو به گوشه ی لباست سنجاق کنن و از کنارت ت نخورن. پس یه عمر طول می کشه تا شش و چهل و هشت دیقه بشه شش و چهل و نه.
بعد تو اینهمه سختی میکشی تا منتظر دل کندن ثانیه هایی باشی که دارن از عمرت کم میشن.
پ.ن: فیلم انگلو دیدم. سزاوار تمام جایزه هایی بود که بدست آورد. می خواستم یه پست بزارم راجع بهش ولی باید دوباره فیلمو ببینم:|
پ.ن۲:من با خانواده دیدم. شما اینکارو نکنین:)باشه؟!
مردمی که اسیر جهل اند حتی بال های فرشته ی نجاتشان را از ریشه می کنند و خام خام می خورند.
تاج بر سر ابلیس می گذراند و با جام هایی مملو از خون، معصومیت را غسل می دهند. در این میدان مرگ می رقصد، شیطان وحشیانه می خندد و اتفاقا کلوچه های شیرین عمه خانم گوشت نوزاد از آب در می آیند.
عیسی مصلوب با درد به گناه آدمیان می گرید و مردی دیوانه وار زیر تیر سوزاننده ی خورشید، سرود یکشنبه ها را می نوازد.
کلیسا، میخانه و کشیش، ساقی می شود. ستاره ی اقبال مرده و جهنم بر پا می شود.
وجدان بی آبرو شده، ناله می کند. قتل و خشونت جاذبه ی جنسی ایجاد می کند.
بهتر است مواظب خودتان باشید،حتی اگر در این میان کسی دوستتان داشته باشد.
.
کتاب جالبی بود و برگرفته از یه داستان واقعی. می دونین وقتی داشتم می خوندم یه لحظه کتابو زمین گذاشتمو یه لبخند تلخی زدم. انگار که داشتم ماجرای کشته شدن فرخنده ملکزاده رو می خوندم. انگار که مردم فقط یه جور دیوونه میشن. حالا مهم نیست سال ۱۸۷۰ و تو فرانسه باشه یا ۲۰۱۵ تو افغانستان.
((شماحق ندارید چنین کاری بکنید!))
جواب آمد(( امروز دیگر حق و حقوقی نمانده!ما خودمان قانون ایم!))
دوبوا زاری کنان گفت(( حیوان ها، حیوان ها! اما نه، نه. حیف نام حیوان که روی شما بگذارند! تو کجا می دوی؟))
((می روم دستانم را به خونش آغشته کنم.))
پ.ن: اینبار عکس پستو خودم گرفتم:)
پ.ن۲: تقریبا ۱۰۰صفحه هست و داستان بلنده می تونین یه روزه بخونینش.
تا الان کارم خوب بوده
من تواناییش رو دارم
و نه امروز.
نه هیچ روزی در آینده
حتی اگر داغون شده باشم
به هیچ وجه تسلیم نمی شم.
داشتم سالنامه رو ورق می زدم و اینو پیدا کردم. دقیقا یادم نمیاد ولی فکر می کنم از انیمه ی kimetsu no yaiba باشه. وقتی بهش فکر می کنم بهم انگیزه میده. تا وقتی دستام تمام توانشونو از دست دادن هم وادارشون کنم حرکت کنن.
dororo خیلی انیمه ی جالبی بود. هیاکیمارو(عکسش بالاعه) وقتی به دنیا میاد ۴۸ عضو از بدنشو نداره. چون پدرش که یه حاکم بود طی یه قرارداد با ۴۸ اهریمن در عوض موفقیت در جنگ و تموم شدن خشکسالی پسرشو قربانی می کنه.
در ادامه هیاکیمارو که همه انتظار داشتن بمیره به شکل معجزه آسایی زنده می مونه و بزرگ میشه و تبدیل میشه به یه سامورایی خیلی قوی. کل انیمه جریان هیاکیماروعه که داره با کشتن تک به تک اون اهریمنا هربار یه بخش از بدنشو پس می گیره.
این برام خیلی معنادار بود. جنگیدن یه سامورایی برای پس گرفتن خودش از دنیا.
انیمه ی پرمعنا، خوش ساخت و خوش پیشینه ای هست. پیشنهاد می کنم ببینین.
از حرف زدن راجع به خود بدون کنار زدن پرده ها می ترسم. شاید چون نمی خواهم دردهایم ارزششان را با شنیده شدن از دست بدهند.
همیشه کسی آنجا بوده؛ در پس سرم که بنشیند به پای تک تک حرفها و ناله هایم. کسی که لوسم کند، خیلی خوب درکم کندو بگوید افسرده ای و به توجه نیاز داری. حق را، تمام و کمال به نامم بزند و آخر سر هم من با لبخند رضایتمندم به زندگی اش پایان دهم.
حالا که فکر می کنم همیشه برایشان از خاطرات خوشم می گفتم؛ از بعداظهرهای گرم.
هرچند که شهر مثل بیماری سرطانی در عذاب است، دلم برای پل غازیان تنگ شده. آنقدر که چشمانم پر شود. برای شبهایی که پاکشان و با چای و دوستان دربو داغان ننه راهیش می شدیم. برای گرما و رطوبتی که لباس را به تن می چسباند. برای خودم که با راه رفتن از روی لوله ها دامنم را بالا می کشیدم و سعی می کردم غرغرهای مامان و ننه را نادیده بگیرم. برای دریای تیره ای که پر از نور بود، سکوتی که با صدای جیرجیرک ها، غورباقه ها و گاز دادن موتورها عجین شده بود.
دلتنگم. شاید حتی دلتنگ سیصد و پنجاه و دو روزی که دردش قابل پیش بینی نیست، شاید هم نه البته:)
دوست دارم بگویم غمگینم ولی نیستم. دوست دارم بگویم راضیم ولی نیستم. به نظر طبیعی تر ازانم که مشکلی داشته باشم.
از ساعت خواب به هم ریخته ام گذشته. راهم را گم کرده ام؟
شب همگی بخیر!
امشب، یکی از آخرین شب های سال ۹۸ است و من درحالیکه بسیار دلتنگم، نامه ای برای شما دوستان عزیزم می نویسم. باید بگویم مشتاق دیدارتان هستم. مشتاق جمعه شب هایی که در گوشه ای از این دنیا کنار یکدیگر جمع شده و صحبت خواهیم کرد؛ از کتاب هایی که خوانده ایم و قصه ها و افسانه هایی که دوست داشته ایم، درحالیکه هرکدام نوشیدنی مورد علاقه مان را می نوشیم و با لبخند و نگاه های عمیق به حرف های یکدیگر گوش می سپاریم. آرزوی چنین روزی را دارم. آرزوی دوستان سالخورده مان که از داستانها و شایعه های قدیمی می گویند، آرزوی دوستان کودک و نوجوانمان که با شوق از قهرمانهای رمانهایشان می گویند، آرزوی مادرها و پدرهای جمع مان که با آرامش، بخش موردعلاقه ی آخرین کتابشان را می خوانند و جوانهایی که به سختی فرصت خواندن چند صفحه را پیدا کرده اند. آری، آرزوی شما را دارم.
هرچند که رویایی بزرگ است و جمعه شبهایمان در غباری از جادو مخفی شده؛ خاطره هایم باشما چون آتشی واقعیست که بر هیزم می سوزد؛ اینچنین گرم و سرزنده.
دوست دارم بدانید که همیشه منتظرتان هستم، در جایی دور که فقط شبها پدیدار می شود و لامپهای نئونی اش از میان مه راهنمایتان خواهد بود. دوست دارم بدانید هرشب برای نوشیدنی هایمان آب می جوشانم و به اندازه ی همه تان فنجان و جایی برای نشستن دارم.
دوست مرموز و تاریک شما؛ گربه ی بزرگ.
پ.ن: ممنون از Free bird و هلن برای دعوت:) ممنون از آقا گل برای بازی:) و اگه اینجارو خوندید و هنوز نامه ای ننوشتین، منتظر خوندن نامه هاتون هستم پس همه دعوتن(یکطور خاصی گفتم که هرکی ندونه فک می کنه پارتیه.---.)
پ.ن۲: ایده ی این انجمن هم از یه سریال گرفتم و باید بگم شخصیت اصلیش که یه کتابفروشی داره، صاحب آرزوهامه:|
می دونین وقتی یه کاریو رها می کنین، دوباره انجام دادن و ادامه دادنش مثل این می مونه که یه مشت موم بریزن تو دهنت و بگن بجو!
صبح برنامه ی نوروز۹۹ مهمان ابی، رو دیدیم. جالب و دوستانه بود. ترکیب فرامرز اصلانی و بابک امینی خیلی رمانتیکه:)
دارم به این فکر می کنم که با پول عیدیم کتاب آموزش گیتار کلاسیک از ابتدایی تا متوسطه ی لیلی افشارو بخرم. به نظر کتاب خوبی میاد. کسی خریدتش؟
ممنون از شارمین که با این بازی وبلاگی روزای خوبو یادآور شد و ممنون از هلن چان که دعوت کرد:)
هشت خاطره ی خوب از ۹۸
۱. نوروز سال پیش شمال بودیم و خونه ی ننه و آقا. یادمه به اصرار پسردایی شکلاته:) هرشب پانتومیم بازی می کردیم( یه اپ داره) دختر دایی۳ هم که برای عیددیدنی اومده بودن با دیدن شادی ما یه عالمه التماس مامانشو کرد که شبو با ما بمونه و بازی کنه. دختر بیچاره خبر نداشت که همه مون گرگی بودیم در لباس گوسفند. نمی دونست وقتی دایی ۴ تو یه تیم باشه و دایی ۵ و مامان تو یه تیم دیگه چه آشوبی میشه. آخرسر هم انقدر جیغ و داد و فریاد کردیم که بچه حالش بد شد براش آب قند آوردن:) اونو که نمی دونم ولی اون شبا که تا دیروقت بیدار می موندیم و بازی می کردیم خیلی خوش می گذشت.
۲. با دایی۵ back to black ایمی واینهاوس رو رقصیدیم. همیشه وقتی همو می بینم اینو با هم می رقصیم و یه عالمه ادا درمیاریم. اکثر مواقع هم من نقش یه مرد پولدار با سیگار برگو میگیرم که اومده کاباره و اون نقش رقاصه:| پسرشم با دیدن ما همش جیغ میکشه التماس باباشو می کنه که ادامه نده. پسردایی کوچیکه خیلی خجالتیه:)
۳. تابستون امسال بود که بعد تموم شدن امتحانات ترم با مامان و خاله و پسرخاله دوباره رفتیم شمال. ساعت ۲ظهر تو گرمای تیرماه با پسرخاله از خونه زدیم بیرون. تقریبا هیچکس نبود. تا بلوار که کنار دریاست رفتیم. هوا خیلی گرم بود و یه یخ دربهشت خریدیم که نود درصدش شکر بود:| موج شکن خیلی خلوت بود. درحالیکه داشتم آهنگ honey از lay رو گوش می کردم و یه لباس گل گلی تنم بود سعی می کردم هیپ هاپ برقصم و پسرخاله به من که با نسیم آروم دریا خودمو ت می دادم می خندید. آخر سر درحالیکه عرق سوز شده بودیم چهاردستو پا خودمونو رسوندیم به یه خیابون و بالاخره تونستیم یه تاکسی با کولر روشن گیر بیاریم:)) خیلی خوب بود. خنکاش وقتی از پل بالا میرفت و از رو دریا می گذشت.
۴. با توت فرنگی و دیکاپریو یه exo party ko ko گرفتیم:)) چقدر خندیدیم. یه پارتی با تم فن گرلی قوانین خاص خودشو داره. اول موزیک ویدئو نگاه کردیم و بعد فن کمای باحال از اینستا دیدیم و بعد چندتا کنسرت و برنامه که شرکت کرده بودن از یوتیوب. بعدش هم بخشای منتخب چندتا فن فیکشنو با هم خوندیم و منو توت فرنگی چند صحنه شو اجرا کردیم و دیکاپریو درحالیکه از خنده غش کرده بود و بستنی می خورد نگامون می کرد.
۵. مسافرتمون به اصفهان:) علت اصلی سفرمون خیلی جالب بود. مقصدمون خونه ی یه خانمه تو یه شهرک یا شایدم روستا کمی اونور تر از کوه صفه بود:| (تنها اسمی که یادم مونده) رفتیم اونجا مامانم از یه خانمه روش پخت انواع سوسیس و کالباسو یاد بگیره(اگر علم آشپزی در چین هم باشد مامانم میره دنبالش). یه عالمه هم اتفاقای باحال افتاد و آرزوهامونو عملی کردیم.
۶. برف میبارید و رفتیم حیاط مدرسه. برفش مثل برفای کریسمس بود. شبیه صوفیا انقدر دور خودم چرخیدم و چرخیدم که اخرش پرت شدم رو زمین. حسش فوق العاده بود. بعدش به طرز دراماتیکی با توت فرنگی ادای بالرینارو درآوردیم با تم نمایشنامه های شکسپیر البته:))
۷. عشقم به وبلاگمو دوستای خوب بیانی:)
۸. آرامش اتاقم. مبلی که کنار پنجره هست و پنجره ای که ازش به شاخه های سرد و خالی درخت گیلاس نگاه می کنم و گنجشکای تپلی که مهمونش میشن. کتابی که می خونم و موسیقی بی کلامی که پخش میشه. آفتابی که فرش روی زمین اتاقو پررنگ میکنه و منکه دوباره عاشق اتاقم میشم:))
نوروز مبارک:)
درباره این سایت