روی ماه خداوند را ببوس داستان یونس، بچه ی مذهبی است که می رود فلسفه بخواند تا به قول خودش از حریم دین دفاع فلسفی کند ولی نتیجه چیز دیگری میشود و یونس خدایش را و به عبارتی ایمانش را گم می کند. کل رمان بر محور یونسی است که دچار تردید در مفاهیمی شده که عمری بهشان معتقد بوده و حال دارد در باتلاقش دست و پا می زند.

من، محوِ آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویم: خداوندی هست؟ سیگارفروشِ کنار خیابان از دور فریاد میزند:« آقا چیزی گم کرده ای؟»


در طول رمان یونس درحال انجام کارهای پایان نامه اش است که به دلایل اجتماعی خودکشی شخصی به نام محسن پارسا می پردازد.محسن پارسا شخصی که قبل از مرگش می کوشید حوزه های فلسفه، علوم تجربی و علوم انسانی را به هم پیوند بزند و حتی درهم بیامیزد؛ کسی که به عبارتی می خواست برای احساسات انسانی نمودار رسم کند و با اعداد تفسیرشان کند. می توان از این تفکر دریافت که از درک احساسات عمیقی مانند عشق دنیوی و معنوی عاجز است کسی که بخواهد همه چیز را ببرد داخل جدول و برایش نمودار رسم کند آخرسر هم می رود و خودش را از بالای ساختمان به پایین پرت می کند.

 مرده شو هر چه تحقیقات را ببرد!خوش به حال محسن پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشقم ام و آینده ام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سوال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجسته ی معاصر ناگهان و بدون آنکه دیوانه شده باشد باید به طبقه ی هشتم برج بیست و چند طبقه ای برود و بعد خودش را مثل جوانی عاشق پیشه و احساساتی از پنجره ی رو به خیابان روی آسفالت پهن کند؟

و اما درباره ی شخصیت هایی که نقش برجسته تری نسبت به باقی داشتند و همه به نظرم بسیار نمادین بودند.
علیرضا: دوست نزدیک یونس، کسی که وقتی از خدا حرف می زند در چشم هایش اشک جمع می شود و حالتی دارد. با سخنانش و ایمانش نقشی هدایت کننده دارد.
مهرداد: دوست دیگر یونس که پس از مدتها از آمریکا برگشته و او نیز مانند یونس در شرایط بدی قرار دارد که باعث شده به وجود خداوند شک کند. مهرداد نمونه ای از یونس است که دچار تردید شده و در آخر اما ایمان می آورد، با علیرضا برای زیارت به مشهد می رود و یونسی را که هنوز درگیر پارسا و خودکشی اش است پشت سر می گذارد.
سایه: نامزد یونس که بعد از اتمام پایان نامه اش ازدواج خواهند کرد. دختری که با وجود عشقش به یونس حاضر است او را به خاطر بی ایمانی و شک به خداوند کنار بگذارد. سایه یک نمونه ی کامل از آن چیزیست که یونس باید بهش برسد؛انسانی که تحت هیچ شرایطی ایمانش متزل نمی شود.
محسن پارسا: شخصیت پارسا و موفقیت هایش همه چیزی هستند که یونس در آرزویش است. درگیر شدن یونس با پارسا اتفاقی نیست و پارسا کسی است که ایمان نداشته و هدایت نشده و در آخر هلاک می شود. سرنوشتش دقیقا آن چیزی است که خداوند به یونس نشان می دهد تا عبرت بگیرد.
«لَقَدْ کَان فِى قِصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاِوُلِى الالْبَاب»
درسرگذشت آنان درس عبرتى براى صاحبان اندیشه بود.
پرویز: حضورش در کتاب درحد یک دقیقه درنگ پشت چراغ قرمز است و نه بیشتر.در اینجا نویسنده با ضعف زیادی سعی داشته که شخصی را به تصویر بکشد که قرار نیست هیچوقت هدایت شود ولی متاسفانه بسیار کلیشه ای عمل کرده است.

درباب نویسنده نیز، مصطفی مستور کسی است که حرفهای قشنگی می زند و به مفاهیم زیبایی می پردازد ولی همه چیز همین جا متوقف می شود چراکه نوشتن یک رمان به چیزی بیشتر از حرف ها و جملات زیبا نیاز دارد.
کتاب حاضر تنها اثر نویسنده هست که بنده مطالعه کردم و اون چیزی که با این کتاب از نویسنده فهمیدم این بود که ایشون حرف های خوبی برای گفتن دارن ولی از توانایی نویسندگی به اون اندازه که باید برخوردار نیستن. در مبحث شخصیت سازی تا حد زیادی ضعیف عمل کردن و بعضی جاها مثل بخش کوتاه مربوط به پرویز یک جورایی حتی ناامید کننده بودن.
با وجود همه ی اینها یکبار تجربه ی این کتاب می تونه لذت بخش باشه اگر تو حالش باشین:))


گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.
کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی!

هرکس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ՆυՈค੮ɿ८ بک لینک طبیعی http://igforum.rozblog.com/ بازسازی ساختمان مسکونی و تجاری دزدگیر پروتکت براز Eric فروش قطعات موبایل حکایات قدیمی