حقیقت اینه که دنیا جای عجیبیه. آدما سر راه همدیگه قرار می گیرن و ممکنه هزاران احساس مختلف به هم داشته باشن؛ در آن واحد و در گذر زمان.

مثل رودهای باریکی هستن که از کوهی سرازیر می شن و در نهایت به هم می پیوندن و در آخر به دریا می رسن و دریا هم به اقیانوس. فکر می کنم به آزادی رسیدن روح انسان بدون همراه شدن با دیگران و احساس داشتن بهشون غیر ممکن باشه. حقیقت اینه که یه رود اگر باقی آبها نباشن همیشه یه رود باقی می مونه و در خطر خشک شدن. امیدش باید به بارش های غیر منتظره ای باشه که اونها هم در اصل فقط به اون وابسته نیستن.

پیرزن کنار تلفن عمومی که بی هدف هی شماره می گیره و به نتیجه نمی رسه. پسربچه ی کنار خیابون که با کلاه زمستونی قرمز و دمپایی های کثیف دور خودش می چرخه، پشت سرهم پولاشو می شمره و مثل یه مرد بزرگ تو فکر فرو میره؛ احساس من نسبت بهشون چطور می تونه باشه؟

من از اتوبوسم پیاده نشدم تا به پیرزن بگم که برای شماره گرفتن باید از کارت اعتباری استفاده کنه و سعی نکردم بیشتر از خیره شدن به پسر کار دیگه ای انجام بدم. همیشه اینطور باقی می مونه، دنیای محدود من؟ یا زمانی میاد که بهتر بتونم رو ناهمواری های زندگی جاری بشم؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روستای با شکوه تولا دانلود اهنگ جديد چـکــاوکــــ ostad-sayadi-gilani ایران زیبا سفر مسافرت انجمن توسعه دهندگان ایران