حس می کنم یه کاسه لوبیای مونده و له شدم. شایدم یه لیوان چای که ۴۸ساعت از تازه دم بودنش گذشته، ازون چاییهایی که وقتی می خوری دل پیچه می گیری.
امروز ازون روزایی بود که تختمو بغل کردم و تصمیم گرفتم بقیه ی ساعات روزو رفیقش باشم.
هیچ داستانی نیست که نوک قلبمو به رقص دربیاره. هیچ داستانی نیست که بخوام زندگیش کنم. دلم می خواست به جای گشتن به دنبال یه راه گریز مناسب، خودم زندگی هیجان انگیزتری داشتم.
این حجم از منفعل بودن خسته کنندست. اینطور وقتا دقیقه ها تصمیم میگرن خودشونو به گوشه ی لباست سنجاق کنن و از کنارت ت نخورن. پس یه عمر طول می کشه تا شش و چهل و هشت دیقه بشه شش و چهل و نه.
بعد تو اینهمه سختی میکشی تا منتظر دل کندن ثانیه هایی باشی که دارن از عمرت کم میشن.
پ.ن: فیلم انگلو دیدم. سزاوار تمام جایزه هایی بود که بدست آورد. می خواستم یه پست بزارم راجع بهش ولی باید دوباره فیلمو ببینم:|
پ.ن۲:من با خانواده دیدم. شما اینکارو نکنین:)باشه؟!
درباره این سایت