دیشب آنجا بودیم، در تشییع جنازه ی کودکی که تو بودی.
چشمان بسته ی مادرت، صدای کریه خنده ات و سرمای ساکن گورستان؛ خاطراتی که گوشت حرام مغزم را خام، خام می خورند.
چشمانم آماس کرده اند، از شدت اشک هایی که جاری نمی شوند و فریاد ناتوانی بر پرده ی گوشهایم ناخن می کشد؛
کاش آرزو می کردم که طور دیگری می شد.
درباره این سایت