امروز داشتم درس می خوندم که خوابم گرفت و یه خواب عجیبی دیدم.

.

.

.

در حیاط ننه ام در شمال بودم.همراه مادر و ننه منتظر پدر بودیم که از اردبیل بیاید.زنگ صدا داد و درهارا باز کردند. پیکان سفیدی به داخل آمد و پدر با لب هایی خندان از ماشین پیاده شد و سمتمان آمد. پشت سر پدر ناگهان حیاط شلوغ شد. خواهرننه(خاله) و بچه ها و نوه هایش از ماشین بیرون ریختند و به سمت خانه آمدند.

چندسالی بود که شوهرِ خاله حالش بد بود و از شدت مرض قند از بستر برنمی خاست. به همین دلیل به کمر خمیده خاله صندلی خالی بسته بودند تا شوهرش را که از تکیه گاه صندلی آویزان مانده بود! با خود حمل کند. شوهر خاله مرد کوچک و آب رفته ای بود که هی از درد ناله می کرد و زیرلبی خاله را فحش می داد.

پس از مدتی همه رفتند داخل و در آشپزخانه ی کوچک ننه دور هم جمع شدند. صندلی چیدند تا همه بنشینند. صندلی خالی پشت خاله را هم باز کردند تا شوهرش روی آن بنشیند. مادر ننه را هم که قوری بزرگ و سفیدی بود!!! گذاشتند تا روی میز بماند. مادر ننه خیلی یکدنده بود و هی چای می خواست. آخرسر هم که دید کسی برایش چای نمی ریزد با هزار مشقت و با دندان! خودش برای خود چای ریخت. من هم با بیچارگی نگاه می کردم که چطور آب جوش داخل لیوان را با تکانهایش اینور و آنور می ریزد.

همه که کنار هم جمع شدند ننه مرا پی کیفش فرستاد تا صدقه بدهد. ننه برای صدقه دادن خیلی دست و دلبازی به خرج داد. از کیفش یک اسکناس پنجاهی و چندتا اسکناس ده تومانی در آورد. ولی همین که آمد پولها را بدهد، اسکناس پنجاهی کوچک از میان دستانش سر خورد و لای چین های دامنش گم شد. منم سرم را تا ته میان دامن زنها فرو کردم تا اسکناس را بیابم که.   از اونور سرم بلند شد و دیدم خوابم برده:|

 

پ.ن: شوهر خواهر ننه فوت شده. یه جورایی تا الان دقیقا ندیدمش.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترجمتن ، ارائه خدمات ترجمه و بازخوانی جِهاد کبـــــیر وبلاگ شخصی دکتر علی خداپرست سیگما رایانه تعمیر مشعل شوفاژ، رادیاتور، پکیج، اسپیلت، داکت اسپیلت، مینی چیلر،فن کوئل فروشگاههای سیار کیوی Jeremy اطلاعات روز و دانستنی ها وکلاي موسسه امين